-
کلمات و تلاطم دنیا
19 تیر 1389 01:34
بخش عمدهای از فتنهها که دنیا را به تلاطم درآورده است از کلمات ناشی میشود. ادموند بورک . . . پ.ن. بعضی وقتا ممکنه این فتنهها زندگی رو به لرزه دربیاره. پ.ن. این جمله رو خیلی دوست دارم و میخوام که همیشه تکرار کنم......خدایا ما را آن ده که آن به و ما را نگذار به که مه.
-
زنی را می شناسم من...
14 تیر 1389 01:36
زنی را می شناسم من که شوق بال و پر دارد ولی از بس که پُر شور است دو صد بیم از سفر دارد زنی را می شناسم من که در یک گوشه ی خانه میان شستن و پختن درون آشپزخانه سرود عشق می خواند نگاهش ساده و تنهاست صدایش خسته و محزون امیدش در ته فرداست زنی را می شناسم من که می گوید پشیمان است چرا دل را به او بسته کجا او لایق آنست؟ زنی...
-
وقاحت تو حدی نداشت...
13 تیر 1389 00:24
-
دو دوتا چهارتا
10 تیر 1389 14:25
مدتیه که تو "دو دوتا چهارتا" کردنای آدما موندم...نمیدونم این "دو دوتا چهارتا " کردنا چقدر با انسانیت ما آدما مطابقت داره...آیا اصلا مطابقتی هست؟....و اگه هست با چه تعریفی از انسانیت باید مطابق باشه؟ مدتیه که به انسانیت دارم دقیق میشم....انسانیتی که فراتر از تفکرات شخصیتها و جوامع تعریف میشه.......
-
قاموس زندگی من
3 تیر 1389 01:21
من هرگز خوشی و لذت را به عنوان هدف غایی حیات نشناخته و این اصل را به هدف یک گله خوک وحشی شبیهتر میدانم. عقایدی که راه مرا روشنا کرد و همه وقت در مواجهه با مشکلات حیات، دلیر از آنها بودهام «حقیقت، نیکوکاری و زیبایی» بودهاند. انیشتین . . . شلخته بودن، بینظمی و بیبرنامگی تو قاموس زندگی من هیچوقت جایی نداشته....در...
-
نقاشیای که پاک کن نداره
31 خرداد 1389 01:10
چطور میتونم اون کتاب قرمز-ه رو ورق بزنم و یاد خاطراتم با اون کتاب و اون کلاس نیفتم.... چطور میتونم اون زمستون سرد 86 و اون خاطرات داغ رو فراموش کنم..... چطور میتونم اون کتاب رو باز کنم و کلمه به کلمه یاداشتهایی رو که توش نوشتم دستمو نگیرن و با خودشون نبرن به اون موقع... چطور میتونم تفکرات ذهنی اون موقعام رو فراموش...
-
من محتاج نیستم....مشتاق هم نیستم
26 خرداد 1389 01:14
نمیشه فراموشت کرد....چرا که هر وقت که من خواستم و فراموشت کردم ....تو یه جورایی نخواستی....چرا وقتی من قطعی تصمیم گرفتم همه چی رو تو ذهن خودم تموم کنم و فراموش کردم....تو باز یه جورایی سبز شدی...چرا وقتی دیگه نمیخوام جای زیادی از ذهن و قلب منو اشغال کنی....تو مانع میشی....چرا دوست داری تو از من دور باشی و من به تو...
-
تردیدی از جنس بودن...
22 خرداد 1389 01:15
این روزا شک و تردیدهایی تو وجودم هست که مطمئنم تو وجود خیلیها بوده، هست و خواهد بود....شک و تردیدهایی از جنس وجود، حیات، چرایی، تفاوت در چگونگی و امثال اون.... تردیدی در وجود خدا ندارم و ذرهای هم از ایمانم بهش کم نمیشه ...چرا که این بارها و بارها بهم ثابت شده ولی....یه چیزایی هست که آدم نمی تونه در موردش یقین پیدا...
-
ذهن من پاک شد...ممنونم
20 خرداد 1389 01:19
بعضی وقتا یه کار حیرتانگیز یه آدم میتونه چنان باعث فراموش شدن خودش بشه که خودت هم بمونی که چطور تونستی فراموش کنی.... ولی همین یه کار حیرتانگیز درسای زیادی رو هم بهم داد و فکر بازی که در قبل این کار نصیب من شد نعمتهای بزرگی بودند که باید ارج بنهم.... بنابراین باید بگم که واقعا ازت ممنونم که ذهن من رو از آلودگی...
-
آموخته ام که ...
17 خرداد 1389 01:46
آموخته ام که ... آموخته ام که ... با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب خرید، ولی عشق را نه . آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در...
-
روز واقعی زن
14 خرداد 1389 01:18
خانم-ه رو میشناختم...یه زن حدودا 40 ساله که با یه پسر نوجوون، خونه باباش زندگی می کرد....میگفتند طلاق گرفته ...می گفتند پسر سرکشی داره ... تا اینکه امروز شنیدم این زن به عنوان زن سوم اون مرد (شوهر سابقش) و در واقع صیغه اون به حساب میاومده که برای فرار از قید و بند خانواده پدری به صیغه اون درمیاد و وقتی به نداشتن...
-
زندگی همش هم تلخ نیست...
12 خرداد 1389 01:08
درسته که همه لحظات زندگی شیرین نیست ولی همش هم تلخ نیست... گاهی وقتا فقط یه اتفاق کوچیک یا نه یه حس کوچیک می تونه چنان شادی رو تو دلت بکاره و چنان این شادی تو دلت قیلی ویلی را بندازه که خودت هم باورت نشه به اون درجه از شادی رسیدی.... درسته که من هر وقت غمگینترم نویسنده خوبی میشم ولی واقعا انصاف نیست اینجا پر از غمهای...
-
اونجا که نباید باشی...
7 خرداد 1389 17:16
تو این لحظات از اینکه اینجا تو خونه و تو اتاقم نشستم ُدارم از حضور خودمم خجالت میکشم....خیلی....خیلی.... بین این خیلیها دنیایی از حرفهای نگفتنی هست که نمیدونم چه جوری باید گفته بشن....از اینجا بودنم هم خستهام و البته شرمنده.... . . . خدایا چرا آدما اونجایی که باید باشن نیستن و اونجایی که نباید باشن هستن....چرا؟
-
حس لذتجویی یا غر زدن...؟
6 خرداد 1389 01:12
یه وقتایی پیش میاد که من قابلیت اینو دارم که به زمین و زمان گیر بدم، ایراد بگیرم و هی غر بزنم.... یه وقتایی هم هست برعکس چنان شیفته این زندگی هستم و چنان مصمم که ازش لذت ببرم که خودم هم در این حس لذتجویی میمونم..... . نمیدونم علتش نامتعادل بودن احساسات من-ه یا نامتعادل بودن زندگیم.... اصلا شاید علتش تنوع زندگی و یا...
-
من میفهمم پس هستم
4 خرداد 1389 20:11
خیلی وقتا سعی کردم برخی افکار رو از سرم بیرون کنم افکاری که عین این بادهای لجیاز چرخشی تو مخم میچرخه و همه چی رو بهم میزنه.... میتونم بیرونشون کنم ولی نه برای همیشه ....این افکار سرتق تر از این حرفان....از در بیرون میفرستمشون و از پنجره میان توو....از پنجره میاندازمشون بیرون و از کانال کولر میان توو.... اصلا...
-
شراب تلخ میخواهم
2 خرداد 1389 01:10
شراب تلخ میخواهم که شیرافکن بود زورش که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش . این روزا فکر می کنم که هر کسی تو زندگی آدم یه مبارزی-ه که طلب همرزمی میکنه...شدیدا دوست داره زمینت بزنه.....و بعد بتونه با لذت بهت نگاه کنه و به خودش هم افتخار. دنیای خوبی نداریم....به تنها چیزی که میتونیم فکر کنیم خودمونیم وخودمون. آدما...
-
مضاعف بودن...
29 اردیبهشت 1389 19:05
تو سال مضاعف این حس لعنتی مضاعف بودن* هم که دست از سرت برنداره...کی رو باید مقصر بدونی؟؟؟؟ اونی که اسم این سال رو اینطوری انتخاب کرد.... خودت.... جامعهات..... یا همه اونایی که این حس رو بهت میدن و فکر هم نمیکنن که ممکن-ه مقصر اونا باشن... . . .*این حس یعنی اینکه اونجایی که باید باشی نیستی و اونجایی که نباید باشی...
-
دوست نداشتن هم بعضی وقتا خوبه
19 اردیبهشت 1389 15:28
می خوام یاد بگیرم از این به بعد هر چیزی رو که تو زندگیم می دونم موقیته خیلی دوستش نداشته باشم....یعنی وابستهاش نشم....چه فایده داره أآدم به چیزی وابسته بشه که می دونه یه از دستش میده و اونموقع هی باید بشینه و ناراحت باشه...میخوام یاد بگیرم... شاید درسته که هر کس و هر چیز و یا بهتره بگم هر جایی ارزش وابستگی رو...
-
دفاع از زن بودن...
15 اردیبهشت 1389 17:30
بازهم هم مثل خیلی وقتای دیگه بحث اصلی تو جامعه شده حجاب... انگار هیچ مشغولیتی بهتر از این وجود نداره.... زن...حقوق زن...وظائف زن... پوشش زن....فرمانبری زن از شوهر... راستی چرا هیچوقت ار مرد صحبت نمیشه...از حقوق مرد...از وظائف مرد...یا اصلا چرا ما تو بحثها و همایشها و درسهای دانشگاهیمون مسائل مردان نداریم ولی تا...
-
خواسته یا ناخواسته....معلمای خوبم!
13 اردیبهشت 1389 01:27
روز معلم بود...باز هم... کس خاصی نبود که به عنوان معلم خاص ازش قدردانی کنم.... البته نه اینکه نبود هاااا... چرا بود... خیلی هم بود.... من عمیقا به جملهای که بالای وبلاگ نوشتم اعتقاد دارم ...می خوام اینجا از همه کسایی که خواسته یا ناخواسته تو زندگی معلمم بودن تشکر کنم همه کسایی که بهم خوبی کردن ولی من درسش رو گرفتم......
-
لبریز کردن...
8 اردیبهشت 1389 14:22
یه کاسه رو در نظر بگیر که یه خورده آب داره توش.... ولی لبریز نشده....هنوز جا داره... اما یکی میاد این کاسه رو بر میگردونه...نه اصلا کج می کنه...بعد اونوقت اون کاسه میریزه...یه جورایی همون لبریز شدن.... . . بعضی وقتا این اتفاقا میافته تا ما بهتر خودمونو بشناسیم و محیط اطرافمونو....یا به خودمون بیایم....فعلا همین...
-
و من در عجبم...
5 اردیبهشت 1389 01:19
میگفت پسره یه قرون هم تو جیبش نیست اونوقت این داره بال در میاره از اینکه زنش شده....!!!!...دقیقا همین جمله... و من هنوز در عجبم که چرا این حرف رو در مورد دوستش گفت اونم با یه لحن خاص-ه تحقیر آمیز و آمیختهای از حسادت... اصلا ندیده بودمش که اینجوری بخواد حسودی کنه...با این لحن.... بعضی وقتا شرایط سخت زندگی با ما آدما...
-
فاصله امید و ناامیدی
30 فروردین 1389 18:43
گاهی وقتا فاصله بین امید و ناامیدی فقط چند جمله است که وقتی میشنوی ممکن-ه زیر و رو بشی از هر طرف به طرف دیگه....فرقی نمی کنه...فرقی نمیکنه.
-
خیالپردازیهای من...!
30 فروردین 1389 00:57
اعتراف میکنم که خیلی خیالپردازی کردم ...به هیچ جایی هم نرسید....البته نه اینکه بیکار نشستم هااااا...نه ولی اونی که باید نبودم...اعتراف میکنم . . . الان هم تو ترکم....چیکار کنم دیگه....؟؟!
-
دروغ نگو دروغگو....
26 فروردین 1389 14:14
این روزا ما آدما راحت دروغ میگیم و بیتعارف به دروغگوهایی تبدیل شدیم که در نوع خودمون نظیر نداریم..... دیگه حالم داره از این آدما به هم می خوره....
-
توکل کن....تفکر کن....
25 فروردین 1389 20:11
بغض نکنم....چیکار کنم اونوقت...؟ . . . جواب: آرام باش.... توکل کن... تفکر کن.... آنگاه دستان خداوند را می بینی که زودتر از تو دست به کار شده اند.... . و من یتوکل علی الله فهو حسبه
-
یه حس خوب
23 فروردین 1389 01:26
یکی از بهترین حسهای دنیا رو من زمانی دارم که کار کردم و خستهام....البته منظورم از کار کاری هستش که دوست دارم....و الان همین حس رو دارم. . . خدایا ممنونم
-
بنمای رخ...
21 فروردین 1389 14:50
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست بگشای لب که قند فراوانم آرزوست . . . گاهی پرتوقع نیستی و همه سعی دارن ازت سوءاستفاده کنن و گاهی که پرتوقع میشی ... از دست خودت هم خسته میشی.....
-
چی بنویسم...؟؟؟
20 فروردین 1389 01:27
مثلا قرار بود هر روز یه پست جدید بزارم .......بس که حرف داشتم.... نمی دونم چرا وقتی موقعی یه چیزی میگذره دیگه گفتنش هم دردیرو دوا نمیکنه خدا رو شکر میکنم چرا که به من این توانایی رو داده تا سالی جدید رو با همت شروع کنم(ناگفته نماند که این همت اون همت نیستاااااا....فاصلههاست بین این دو...)
-
سال ۸۸...بای بای
17 فروردین 1389 14:27
سلام سلام صدتا سلام.......... خیلی خوشحالم که بالاخره تونستم اینجا بنویسم. هرچند تو این مدت با جی پی آر اس خط ایرانسلم می تونستم وارد اینجا بشم ولی نمیتونستم چیزی ثبت کنم... قبل از هر چیزی عید و سال جدید رو به همه دوستان خوبم در اینجا تبریک میگم هرچند می دونم که دیر-ه..... سالی پر از شادی و سلامتی و موفقیت براتون...