Free Bird

هیچ کس دوست تو نیست همانطور که هیچ‌کس دشمن تو نیست بلکه هر کسی معلم توست

Free Bird

هیچ کس دوست تو نیست همانطور که هیچ‌کس دشمن تو نیست بلکه هر کسی معلم توست

نقاشی‌ای که پاک کن نداره

چطور میتونم اون کتاب قرمز-ه رو ورق بزنم و یاد خاطراتم با اون کتاب و اون کلاس نیفتم....

چطور میتونم اون زمستون سرد 86 و اون خاطرات داغ رو فراموش کنم.....

چطور میتونم اون کتاب رو باز کنم و کلمه به کلمه یاداشت‌هایی رو که توش نوشتم دستمو نگیرن و با خودشون نبرن به اون موقع...

چطور میتونم تفکرات ذهنی اون موقع‌ام رو فراموش کنم....آخه مگه می‌تونم...؟!

اون خاطرات هر چی که بودند....الان میتونم شیرینی‌شون رو مزه مزه کنم....و یه لبخندی رو گوشه لبم بنشونم....

زمان خیلی زود....خیلی زودتر از اونچه که فکرش رو بکنیم....خیلی زود....

به این چند سال گذشته که نگاه می‌کنم انگار زندگی رو میتونم یه جور دیگه باور کنم...جوری که انگار اگه من باشم یا نباشم....فعال باشم یا منفعل...تند برم یا کند....اون برا من صبر نمی کنه....و برای خوش میگذره....

انگار واقعا زندگی مثل نقاشی‌ای که پاک کن نداره....

ای کاش ما ادما زودگذر بودنش رو می‌فهمیدم....وو میدونم که میفهمیم ولی خیلی زود فراموش هم میکنیم....

.

.

پ.ن. روزا میگذرن و بعضی وقتا آدم دوست داره بگذرن...

پ.ن. شنیدین میگن سنگی که از پشت سر انداخته بشه فقط میخوره به مچ پات...حکایت این روزهای من-ه.

پ.ن. دختره ابله با یه حماقت محض هر چی اعتبار و شخصیت داشیم داده به باد اون وقت .... من موندم این ضرب‌المثل که: خود کرده را تدبیر نیست.

پ.ن. خدار رو شکر یارگیری بین دو دوست رو هم تونستم مدیریت کنم...به خوبی و با درایت.

من محتاج نیستم....مشتاق هم نیستم

نمیشه فراموشت کرد....چرا که هر وقت که من خواستم و فراموشت کردم ....تو یه جورایی نخواستی....چرا وقتی من قطعی تصمیم گرفتم همه چی رو تو ذهن خودم تموم کنم و فراموش کردم....تو باز یه جورایی سبز شدی...چرا وقتی دیگه نمی‌خوام جای زیادی از ذهن و قلب منو اشغال کنی....تو مانع میشی....چرا دوست داری تو از من دور باشی و من به تو نزدیک.....چرا هی میخوای خودت فاصله بگیری و دیگران رو مشتاق نگه داری...

درسته که من محتاج نیستم و حتی مشتاق هم نیستم....ولی تو چرا ول کن نیستی....چرا سرزده میای تو خوابم و یه دفعه تمام رشته‌هامو پنبه میکنی.....چرا همه خوبیها رو برای خودت دوست داری و میخوای همیشه اون لبخند گوشه لبتو داشته باشی....با روش مخصوص به خودت....اما دیگران....

حالا حال اونایی رو که اینهمه از تو گریزان بودند رو میفهمم....میفهمم که تو دوست داری دیگرن رو علاف خودت کنی.....اینو خوب می‌دونم...

فقط نمی‌دونم چه تعریفی از اون غرور شخصیتی‌ات داری....آیا این نوعی مخفی‌کاری-ه که من می‌بینم و یا ترس و یا فرار کدومش؟؟؟؟؟

...دوست داشتم اینجا رو بخونی جواب بدی...دست از سرم برداری....من کشش این همه رو ندارم...باور کن ندارم.

.

.

.

پ.ن. سر این پست فقط یه ذره جوگیرم....همین

پ.ن. این روزا خیلی عادی می‌گذره

پ.ن. همینطور این روزا درگیر یه جور میانجیگری بین دو دوستم که همزمان نمی خوام هیچکدومشون رو از دست بدم ولی درگیری اونقدر شدید که هر دو دنبال یارگیری‌اند و من این وسط.....

تردیدی از جنس بودن...

این روزا شک و تردیدهایی تو وجودم هست که مطمئنم تو وجود خیلی‌ها بوده، هست و خواهد بود....شک و تردیدهایی از جنس وجود، حیات، چرایی، تفاوت در چگونگی و امثال اون....

تردیدی در وجود خدا ندارم و ذره‌ای هم از ایمانم بهش کم نمیشه‌ ...چرا که این بارها و بارها بهم ثابت شده ولی....یه چیزایی هست که آدم نمی تونه در موردش یقین پیدا کنه...یا حتی در مورد بعضی از کارایی که برای اعتقاداتش انجام میده تردید می کنه...نمی‌دونم...

الان فکر می‌کنم همین تردیدها هم خوبه چرا که من واقعی رو همین تردیدها می‌سازند....

نمی‌دونم در گیرودار این همه مسائل زندگی چرا این‌ها باید الان سرباز کنند....؟

چرا قبلا"‌ها نه....

پ.ن.: می خوام یه سر و سامون اساسی به وضعیت موجود بدم....

پ.ن.: نمی دونم چرا آدما نمی تونن یه حق کوچیک داشته باشن تا بتونن به آخرای قصه‌ها، حتی قصه‌های واقعی یه سرک بکشن...؟ چرا؟