امروز بغل دست من یه دلی شکست و متاسفانه من صداشو شنیدم و هیچ کاری هم نتونستم بکنم جزء اینکه با شوخی مساله رو بی اهمیت جلوه بدم
ولی اون دل شکسته بود و شایدم الان تو یه گوشه داره برا خودش گریه میکنه...
ای کاش نمیشنیدم!
من نمی دونم چرا ما آدما دوست داریم تو رویاهامون چیزایی رو برا خودمون بسازیم که اصلا با واقعیت یکسانی نداره !
و امروز اون دل به خاطر این شکست که با واقعیت مواجه شد با یه واقعیت تکراری...
دلم گرفت از این دنیا
با خودم میگفتم یعنی نمی شه آدما وقتی دلشون میگیره و دوست ندارن این دنیا رو یه امکانی براشون بود که با تصمیم خودشون نباشن محو بشن و ادامه ندن...
آخه یه حس بدی داشتم حسی که اصلا امید رو ازم میگرفت...
دوست داشتم برای چند لحظه هم که شده از روی این زمین محو بشم و نباشم
یه حسی که به هیچکس نتونستم بگم...
خدایا تو یاور تمام دلهایی باش که میشکنن و امید میخواد ازشون فرار کنه.
پ. ن. امشب خیلی بوی پاییز میده فصلی که برام یه حس دوگانه داره که هم دوستش داشتم و هم نه...
یادش به خیر
گفت: هر چقدر به مامانم میگیم طلاق بگیر گوش نمیکنه
گفتم: اه.. چرا اون که همیشه با افتخار از شوهرش حرف میزنه
گفت: نه بابا زندگی ندارن. هر روز کتک هر روز ...
گفتم: چرا طلاق؟
گفت: مگه با اعتیاد میشه زندگی کرد؟
گفتم: چرا قبول نمیکنه؟
گفت: میگه هر چی باشه شوهرمه سایه بالا سرمه. طلاق بگیرم بدون اون چیکار کنم؟
تو دلم گفتم لعنت به تو زن! (در معنای کلی)
با وجود تمام این حرفا و با وجود هیچ حق و حقوقی هنوز هم فکر میکنی بهش محتاجی..
شاید باید بگم لعنت به تو زنانگی!
پ.ن. اینی که گفتم رو فقط باید یه زن باشی تا درک کنی چی گفتم.
ممنونم که بهم فرصت تجربهی جدید رو دادی هر چند برای یه مدت کوتاه!
ممنونم که بهم فرصت شاد بودن رو دادی هر چند برای یه مدت کوتاه!
ممنونم که بهم فرصت دور بودن از مشکلاتم رو دادی هر چند برای یه مدت کوتاه!
ممنونم که با من خندیدی نه به من!
ممنونم دوست خوبم ممنونم...
پ.ن. تجربه مسائل جدید چیزی-ه که نباید ازش فرار کنیم چه بسا که میتونه متحولمون کنه....