-
هیچ وقت هیچ چیز برای نگرانی وجود نداره
15 آبان 1389 01:10
فقط دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه سالمی یا مریض. اگر سالم هستی، دیگه چیزی نمونده که نگرانش باشی؛ اما اگه مریضی، فقط دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه دست آخر خوب می شی یا میمیری. اگه خوب شدی که دیگه چیزی برای نگرانی باقی نمی مونه؛ اما اگه بمیری، دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه به بهشت بری یا به…...
-
اگر دردم......
10 آبان 1389 22:51
اشکای ساعتارو چجوری جمع کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هستی یکی و نیستی همه رو چجوری............ اصلا خودمو این وسط چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟ نه... نه...این معادله خیلی پیچیده است.
-
جاده های شمال...
10 آبان 1389 00:22
انگار مسافرت رفتن هم یه جورایی با دلخوشی باشه بیشتر دل انگیزه
-
یادش بخیر قدیما
6 آبان 1389 00:28
-
دلواپسیهامو بگیر از من
2 آبان 1389 22:27
می دونی وقتی میبینم ناراحتی غم عالم رو دلم سنگینی میکنه میدونی دوست دارم دنیا رو بدم تا تو از این حالت دربیای
-
میارزه
27 مهر 1389 23:48
-
مرغ یا تخم مرغ
22 مهر 1389 17:14
میگه خدا بزرگه....هرچی که قسمت باشه همون میشه . و من . . اولین جرقهای که تو ذهنم میزنه همون رابطه تکراری بین جبر و اختیاره....
-
کدوم ماهی؟
19 مهر 1389 16:41
مهم اینه که ماهی رو بتونی از آب بگیری حالا تازه بودنش یا نبودنش برای مرحله بعد! ..................................... و سهراب برای امروز: شب سردی است، و من افسرده راه دوری است، و پایی خسته تیرگی هست و چراغی مرده می کنم، تنها، از جاده عبور: دور ماندند ز من آدم ها سایهای از سر دیوار گذشت غمی افزود مرا بر غم ها فکر...
-
وقتایی هست...
17 مهر 1389 14:19
وقتایی هست که دیگه نوشتن هم به کار آدم نمیاد...تو مودش نیستی و فکر هم نمی کنی که بتونه کمکت کنه. نوشتنم نمیاد....همین
-
همه تن چشم شدم....
10 مهر 1389 19:12
فکر میکنه که دارن بر باد میرن ولی ممکنه که اشتباه کنه..... ............................................ فقط تونست اینو با خودش بخونه: بی تو مهتاب شبی باز از ان کوچه گذشتم... . . . پ.ن.در راه که می آمدی ، سحر را ندیدی؟
-
یه کلاس و یه موبایل
31 شهریور 1389 01:00
اکثر اوقات صندلی بغل دستی من میشینه. از همون لحظه ورودش به کلاس هر دو دقیقه یه بار موبایلشو چک میکنه. و تقریبا هر 5 دقیقه یه بار اس ام اس میزنه. یعنی تقریبا نصف مدت زمان حضورش در کلاس رو مشغول نوشتن پیام کوتاهه.... نصف بقیهاش هم احتمالا مصروف فکر کردن به نوشتههای بعدشه... . من موندم این چرا اصرار داره سر کلاس...
-
استخر و شنا
25 شهریور 1389 23:44
-
یه ورد کوچیک ولی بزرگ
22 شهریور 1389 15:08
با اتفاقات کوچکی که افتاده نمی دونم این شعر چرا شده ورد زبونم... . در ناامیدی بسی امید است پایان شب سیه سپید است
-
یه ماساژ اساسی
19 شهریور 1389 14:24
چندوقتیه که خیلی دلم میخواد یه ماساژ اساسی بخوره بدنم....تو این مراکزی که برای ماساژ هست منظورمه... نمیدونم چرا احساس میکنم به این حرکت که چندان اعتقادی هم بهش نداشتم احساس نیاز پیدا کردم اصلا نمیدونم چجوری میشه این مراکز رو پیدا کرد....؟!
-
تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت...؟
19 شهریور 1389 01:44
هر شروعی بالاخره یه پایانی هم داره....هر دورهای، هر مرحلهای و هر پروسهای با شروع خودش اعلام میکنه که من روزی به پایان خواهم رسید....ممکنه نشانههایی هم مبنی بر این موضوع برای ما بفرسته...ولی خوب اینکه ما چقدر این نشانهها رو دریافت کنیم بستگی به خودمون داره. بعضی از این پایانها تلخه و بعضی شیرین ولی یه پیام رو...
-
سرو
16 شهریور 1389 14:28
عجب نیست از گل که خندد به سروی . . . که در این چمن پای در گل نشیند
-
گاهی خوشحال و گاهی نه...
16 شهریور 1389 05:57
اگه اینجا اومدنم نمیاد اگه کم حوصله شدم اگه همه چیز مثل یه ماه پیش اونطور که فکر میکردم نیست.... اگه زندگی داره اون روی بیرحم خودشو نشون میده.... اگه هیچ قاعده و قانونی نیست که آدم دلش قرص باشه..... اگه آینده اینقدر تار و مبهم-ه..... اگه... اگه... اگه... بخاطر اینه که دیگه اون لیست سمت چپ خیلیهاشون دیگه نمینویسن.......
-
روزگار نامناسب
8 شهریور 1389 14:27
حسهای خوب و بد آدما همیشه پایدار نیستند....لحظهها اینقدر زود میگذرند که دریافتن اونا هم ناخودآگاه سخت میشه....این روزا معادلات روزگار داره ناجوانمردانه حل میشه...ولی میدونم که میگذره....خیلی زودتر از اونی که فکرشو بکنم . . چند روز پیش یکی بهم میگفت من آدمی نیستم که غر بزنم ....راستش تعجب کردم...شاید هم بخاطر اینه که...
-
لطفا با من باش....
31 مرداد 1389 00:59
وقتی یه حس خوب میاد سراغت میتونه سرشارت کنه.....و تو حس کنی که همه خوبیهای دنیا رو یه جا داری.... وقتی یه حس خوب میاد سراغت تو هم خوب میشی و همه مشکلات ناخودآگاه برات حل شده محسوب میشن.... وقتی یه حس خوب میاد سراغت سرشار از امید و خواستن میشی و دوست داری تو اون مسیری که هستی همچنان ادامه بدی.....تا کجا نمی دونم ولی...
-
انقلاب نسل من
24 مرداد 1389 05:26
نوشته « هر کشور در حال توسعهای باید چهار انقلاب را رد کند: ا- انقلاب ملی 2- انقلاب اقتدار 3انقلاب مشارکت و 4- انقلاب رفاه» و این وسط من قبل از فکر کردن به چگونگی رد کردن انقلاب مشارکت توسط نسل من دارم به این فکر میکنم که آیا عمر نسل من به انقلاب رفاه قد خواهد داد یا نه؟ مساله این است..... . . جمله از گابریل آلموند...
-
من و بنیاسرائیلگرایی
19 مرداد 1389 16:56
-
رانندگی استثنایی
14 مرداد 1389 18:36
دیدی تا حالا رانندهای تو یه خیابون تنگ دوطرفه بتونه در حین رانندگی با سرعت اس ام اس بنویسه و همزمان هم دنده عوض کنه و هم بخواد سبقت بگیره....؟ امروز متاسفانه یا خوشبختانه من این راننده رو دیدم..... فکر کنم این استعداد خودش رو تو کتاب رکوردها باید ثبت کنه... البته کم نیستن این رانندههاااااا...ولی این تقریبا استثنایی...
-
یه زیبایی از یه خلقت
11 مرداد 1389 17:34
این دوتا کبوتر حدود نیم ساعت میشه که به فاصله نیم متری از من (البته اون ور پنجره) نشستن و دارن با هم عشقبازی میکنن... خیلی برام جالبه طبیعت خلقت این موجودات.....عشقبازی این کبوترا داره خودبخود گوشتهای از زیباییهای این خلقت رو بهم نشون میده و داره میگه که چقدر زندگی و هستی میتونه ساده و زیبا باشه به شرطی که ما بتونیم...
-
خودِ خودم
10 مرداد 1389 00:47
یه زمانی فکر میکردم خود خودم به تغییرات اساسی نیاز داره ولی الان واقعا این حس رو ندارم و این خود رو نه کاملا که در حد زیادی دوست دارم و یا شاید شیفتهاش هم هستم.... کنار گذاشتن بعضی چیزا و بعضی آدما ( البته فقط یه نفر منظورمه ) خیلی برام ارزشمند شده.....خیلی هر چند من از همون یه آدم هم خیلی چیزا یاد گرفتم ولی دیگه...
-
یه سالگیت مبارک
8 مرداد 1389 02:23
روزی که شروع کردم به نوشتن وضعیت مناسبی از نظر روحی نداشتم....اوضاع خیلی بد بود(هم شخصی هم اجتماعی)....و من حرفهای زیادی داشتم که برای نگفتن بودن....حرفهایی که هر کسی نمیتونست محرم اونا باشه ...و یقینا نمیتونست درک کننده اونا باشه... اعتراف میکنم که من در بروز احساساتم اصلا بیانکننده خوبی نیستم ولی اینجا....محیط...
-
قوی باش....
2 مرداد 1389 17:54
اولین چیزی که در ییلاق ذهن وارد میشود: قوی باش و تنها....سربزیر و سخت . نمیدونم از کیه تو دفترچه یادداشت ۵ سال پیشم بود . . . پ.ن. رب زدنی علما و الحقنی بالصالحین....دعائی-ه که خیلی دوست دارم
-
دست بالای دست بسیار است
31 تیر 1389 14:05
فکر نمیکردم یه روزی تو همچین رقابتی قرار بگیرم.....بدون هیچگونه قضاوتی
-
حکایت ما و دموکراسی
30 تیر 1389 01:23
حرف زدن در مورد دموکراسی تو این مملکت مثل حرکت خلاف جهت رودخونه میمونه....و بسی خندهدار.... البته اینکه آدما دموکراسی رو دوست دارن بد نیست هاااااا ! ولی اینکه هنوز ذرهای نمیتونن از خودخواهیهای خودشون پایین بیان و اون تکبر وجودیشون رو کم کنن، بده.... اینکه هنوز نمیتونن شمار دروغهاشون در روز به به تعداد انگشتان...
-
وقتی کسی نمیفهمتت
27 تیر 1389 18:27
وقتی کسی آدمو نمیفهمه ....اون ادم چیکار باید بکنه؟؟؟؟؟؟ . . . . . پ.ن. دوست دارم سر به بیابون بزارم
-
بسته پیمان گویی!
21 تیر 1389 19:26
با سکوتی، لب من بسته پیمان صبور زیر خورشید نگاهی که ازو می سوزم و به نفرت بسته ست شعله در شعلة من، زیر این ابر فریب که بدو دوخته چشم عطش خاطر این سوخته تن، زیر این خندة پاک ورود جادوگر کین که به پای گذرم بسته رسن . . . آه ! دوستان دشمن با من مهربانان در جنگ، همرهان بی ره با من یکدلان ناهمرنگ . . . من ز خود می سوزم...