Free Bird

هیچ کس دوست تو نیست همانطور که هیچ‌کس دشمن تو نیست بلکه هر کسی معلم توست

Free Bird

هیچ کس دوست تو نیست همانطور که هیچ‌کس دشمن تو نیست بلکه هر کسی معلم توست

زندگی همش هم تلخ نیست...

درسته که همه لحظات زندگی شیرین نیست ولی همش هم تلخ نیست...

گاهی وقتا فقط یه اتفاق کوچیک یا نه یه حس کوچیک می تونه چنان شادی رو تو دلت بکاره و چنان این شادی تو دلت قیلی ویلی را بندازه که خودت هم باورت نشه به اون درجه از شادی رسیدی....

درسته که من هر وقت غمگین‌ترم نویسنده خوبی میشم ولی واقعا انصاف نیست اینجا پر از غمهای من باشه چرا که می‌دونم شادی‌هایی هم تو زندگیم هست... شادی‌هایی رو که حسشون می‌کنم وقتی جایی نشستم که اصلا یه روز باورم نمی‌شد.... وقتی دارم حرفهایی رو در جایگاهی می‌زنم که اصلا یه روز باورم نمی‌شد....

درسته که من یه جاهایی کم آوردم و یا به هر صورت اونجوری نشده که باید می‌شد ....ولی خوشحالم و خدا رو شاکر که به من منطق و غیر غریزی بودن، فکر کردن و عمل کردن رو داده....من حالا این ثروت‌ةای بزرگ رو دارم و خدا رو شاکرم....

خدایا ممنونم

پ.ن: امروز یه روز خوب بود ...روزی که نمونه ‌اش رو فقط تو اسفند 85 و تو اون سالن زیرزمین مرکز فناوری‌های رشد تجربه کردم ولی این بار در سالنی بزرگتر، مجلل‌تر و پر از آدمهایی که می‌دونم اگر نه همشون که خیلیهاشون آدمای بزرگی بودن.

پ.ن. تعزٌ من تشاء و تذلٌ من تشاء...

اونجا که نباید باشی...

تو این لحظات از اینکه اینجا تو خونه و تو اتاقم نشستم ُدارم از حضور خودمم خجالت می‌کشم....خیلی....خیلی....

بین این خیلی‌ها دنیایی از حرفهای نگفتنی هست که نمی‌دونم چه جوری باید گفته بشن....از اینجا بودنم هم خسته‌ام و البته شرمنده....

.

.

.

خدایا چرا آدما اونجایی که باید باشن نیستن و اونجایی که نباید باشن هستن....چرا؟

حس لذت‌جویی یا غر زدن...؟

یه وقتایی پیش میاد که من قابلیت اینو دارم که به زمین و زمان گیر بدم، ایراد بگیرم و هی غر بزنم....

یه وقتایی هم هست برعکس چنان شیفته این زندگی هستم و چنان مصمم که ازش لذت ببرم که خودم هم در این حس لذت‌جویی می‌مونم.....

.

نمی‌دونم علتش نامتعادل بودن احساسات من-ه یا نامتعادل بودن زندگیم....

اصلا شاید علتش تنوع زندگی و یا غیرقابل پیش‌بینی بودن اون باشه.....

شاید همین معنای واقعی زندگی باشه که آدم حس یگانه‌ای نسبت بهش نداره.....

.

.

من چند روز گذشته و ایضا امروز (یعنی روزی که اونم الان دیگه گذشته) یه آدمی بودم که کاملا می‌تونستم به زمین، زمان، حرکت ستارگان و هر چیزی که تصورش رو بکنی گیر بدم و صد البته حق هم داشتم.....

آخه از این زندگی سرشار از استرس چه انتظاری بالاتر از این می‌تونم داشته باشم...؟!