دو اصل قدیمی واقعگرایان برای حفظ دولت که شاید برای زندگی انسان هم بشه تجویزشون کرد:
۱. بقا
۲. خودیاری
.
.
اولی یعنی اینکه برای باقی موندن باید تلاش کنی
و
دومی یعنی اینکه تو این مسیر باید به خودت متکی باشی
پ.ن. نمیدونم این کامپیوتر لعنتی چشه که خود به خود ری استارت میشه.
با اتفاقات این چند روز گذشته همهاش یاد این جملات مرحوم هوشنگ صابری (گلآقا) میافتم که چند سال پیش گفته بود:
ما ایرانیا حدود یک قرن-ه که حکومت عوض میکنیم به امید اینکه خواستههامون محقق بشه و وضعیت بهتر بشه ولی بهتر که نمیشه هیچ....؛ با این وجود باز امید خودمونو از دست نمیدیم و دوباره میخوایم همونی رو که عوضش کردیم رو عوض کنیم.
.
در راستای توضیحات بیشتر باید بگم که تلاشها برای تغییر وضع موجود در جای خودش قابل توجه و ارزشمند-ه...ولی تاریخ این صد سال اخیر که دوره بعد از ورود عناصر مدرنیسم به ایران است هم قابل توجه-ه.
تاریخ گویای خیلی چیزاست که متاسفانه ایرانی خیلی از مواقع به اون بیتوجه بوده.
می خوام خلاصه کوتاهی از این تاریخ و این تلاشها رو در حد دانستههای خودم اینجا بیارم.
.
.
سال 1285 شمسی روشنفکران تحصیلکرده در غرب و آشنا با سیستمهای دموکراتیک تصمیمگیری به همراه بازاریان معترض به برخی سیاستهای شاهانه و تعدادی از روحانیون که از خودرایی پادشاهان قاجار و بیتوجهی به آنان به تنگ آمده بودند، متحد شده و با اقداماتی چون تحصن در شاهعبدالعظیم خواستههای خود را مطرح نمودند که از جمله آنها بود برقراری مجلس نمایندگان و برکناری عینالدوله از نخستوزیری و... آنها بعد از تعطیلی بازار، تحصن و کمکهای سفارت انگلستان به هدف اصلی خود یعنی تشکیل مجلس نمایندگان، نائل شدند.
ولی قضیه در اینجا خاتمه نیافت چرا که مشکلات انان پس از آن شروع شد که گروههای مختلف با تفکرات مختلف و برداشتهای مختلف از سیستم جدید، گرد هم آمده بودند و هر یک در صدد برتری جویی بر میامد....تا جریان به به توپ بستن مجلس توسط محمدعلی شاه و در نهایت به دار اویختن شیخ فضلاله نوری و دشمنی روحانیون با مشروطه انجامید و بنابراین بار دیگر تلاشها برای تغییر چنین وضعیتی آغاز شد.
ادامه دارد.
.
پ.ن. نمیخواستم اینقدر طولانی بشه ولی خوب باید یه سری چیزا حتما گفته بشه و در واقع نوشته بشه.
...از حسین می گفت...از جوونایی که یکی یکی شهید میشدند...از زینب و صبوریاش...در اصل اون واقعه رو سعی می کرد ترسیم کنه...و مردمی که با شنیدن این تصویرسازی به گریه میافتادند... آخر مراسم شربت میدادن و شعله زرد و یا شام بود و... اونایی که بیرون میاومدند یه آرامش خاصی تو چهرهشون بود انگار که با گریههاشون خالی شده باشن و آسوده... شاید اینم یکی از خوبیهای مجلس امام حسین-ه و مکتب اهل بیت....
فقط یه چیزی...
تو این فکرم که چرا همه آنچه که مردم از کربلا میدونن فقط یه فاجعه است و نه یه انقلاب...انقلابی که نوعی دگرگونی در همه زمانها به حساب میاومد...که یکی از پیامهای اصلیاش ازادی از پذیرش هر نوع بندگی غیر خدا بود...نمیدونم اصلا مردم به این مساله فکر میکنند....یا اصلا اطلاع دارن...
شاید حلقه گمشده عصر ما همین باشه... یعنی بنا به اقتضا به خاطر منافع و مصالحمون (که خودمون هم تعریفش می کنیم)، بنده این و اون میشیم ... بنده پول هم که هستیم ... نذری میدیم در راه حسین...سینه میزنیم و خودمون رو هم فدائی راه حسین میدونیم...
نمیخوام بگم این کارها درست-ه یا غلط...
میخوام بدونم....
از انقلاب کربلا چی یاد گرفتیم؟؟؟...اصلا اونو انقلاب میدونیم..؟؟؟
با تمام این حرفا یه چیزی رو خوب میدونم و اون اینکه:
پیام کربلا آزادی از بندگی غیر خدا بود تا آفریدن صحنهای که مردم سالیان سال برای قربانیان اون گریه کنن...
شاید گفتن این نکات تکراری به نظر بیاد ولی متاسفانه روز به روز داره شدت بیشتری داره میگیره.
.
.
پ.ن. خدایا تو این یک سال و خردهای من همه تلاشم رو کردم ولی اونچیزی که زیاد بود بنبستهایی بود که سرراهم بود...میدونم که آدم صبوری نیستم ولی ناامید هم نشدم... خودت گفتی ما وضعیت کسی رو تغییر نمیدیم مگر اینکه خودش بخواد ...خدایا! من که خواستم... من که خواستم ...پس چرا...