دوره پیش دانشگاهی بودیم. یه شعری تو کتاب ادبیاتمون بود از مولوی. یادم نیست کدومشون. این دبیر ادبیات تو تفسیر بیت داشت توضیح می داد که عارفان معتقدند ”انسان که به دنیا میآید روزهای اول زندگیش مدام گریه می کنه و از اینکه اون رو از هستیاش (یعنی زندگی ماقبلش) جدا کردن ناراحته. کمکم به محیط اطرافش و اطرافیانش خو میگیره و به نوعی درگیر محیط میشه ولی با این وجود تا مدتها ممکنه شبها به دلیل تاریکی و نبود اون دلبستگیهایی که در طی روز داشت گریه میکنه و در نهایت هم به اونا دل میبنده" مثل همه آدما.
امروز تو اتوبوسی بودم که یه بچه کوچولو از اول تا آخر مسیر رو گریه کرد. گریهاش خیلی عمیق بود، از ته ته دل. نمی دونم اونم از اینکه از هستیاش جدا شده بود داشت گریه میکرد یا....هر چی که بود گریه سوزناکی بود.
احساس میکردم حس و حالم به اون بچه نزدیکتره.
نمی دونم آیا زرق و برق این دنیا نتونسته بود منو دلبسته خودش کنه حتی بعد از این همه سال یا اینکه....؟؟؟
از اینکه تا آخر مسیر داشتم با اون بچه همذات پنداری می کردم برام عجیب بود.
پ.ن. این روزا ناخواسته بیشتر درگیر مسائل کلیشهای میشم و واقعا هم علتش رو نمی دونم.