به تنها چیزی که مدتها نتونسته بهشون فکر کنه گرمی اشکایی بود که رو صورتش میومدند
اینکه چقدر گرم بودند......
پیرمرد 70 سالش میشد ولی میخواست همونی باشه که 40 سال پیش بود غافل از اینکه میتونه یا نمیتونه.
پیرمرد خودبینتر از اونی بود که بتونه حق و حقیقت رو ببینه ولی ما فکر میکردیم میتونه غیر از این هم باشه.
پیرمرد محصول همین جامعه استبداد پرور و فردمحور بود ولی ما میخواسیتم دید دیگهای هم بهش داشته باشیم که شاید اونو از آلودهگی های این زمونه مجزا بدونیم.
پیرمرد تونست فردمحوری ایرانی رو در سن 70 سالگی هم به من اثبات کنه.
پیرمرد دیگه نمی تونست ادم دیگهای باشه و همونی بود که بود.
پیرمرد تاریخ مصرفش نگذشته بود ولی ای کاش جایگاه خودش رو میدونست تا با ندونم کاریهاش همه چی رو به گند نمیکشید.
پیرمرد جز اون دسته آدمایی قرار گرفت که عطایش به لقایش بخشیده شد بدون هیچ ناراحتی.
پیرمرد و مرکز قدیمیاش رو امروز درحالی که به خودم قول دادم دیگه اونجا پامو نمیذارم برای همیشه ترک کردم.
فقط دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه سالمی یا مریض. اگر سالم هستی، دیگه چیزی نمونده که نگرانش باشی؛ اما اگه مریضی، فقط دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه دست آخر خوب می شی یا میمیری. اگه خوب شدی که دیگه چیزی برای نگرانی باقی نمی مونه؛ اما اگه بمیری، دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه به بهشت بری یا به… جهنم. اگر به بهشت بری، چیزی برای نگرانی وجود نداره؛ ولی اگه به جهنم بری، اون قدر مشغول احوالپرسی با دوستان قدیمی می شی که وقتی برای نگرانی نداری پس در واقع هیچ وقت هیچ چیز برای نگرانی وجود نداره.(برگرفته از یه ایمیل)