دیگه خسته شدم.....
پاهام توان راه رفتن نداشت و دستام تقریبا میلرزید....
چشام اونقدر داغ بود که....
و تنم دیگه خسته شده بود ....
از این همه دست و پا زدن...
از این همه بنبست....
از این همه دری که بسته بود...یا بستنش...چرا ....چرا؟؟؟؟؟!!!
نمیدونم باید چیکار میکردم که نکردم....؟
آیا من سزاوار این پروسه دردناکم؟
....تا کی؟
بعضی وقتا....نه....خیلی وقتا ... سکوت بهترین واکنش-ه.
.
بهترین واکنش به همه اون چیزی که اتفاق میافته و یا ....
.
.
این روزا ...خوبم ...ولی یه سکوت تمامم...سکوت در مورد همه چی و شاید انتظار برای اونچه که باید باشه.
.
.
خدایا! تنها تو را دوست دارم، تنها تو را میپرستم و تنها از تو یاری میجویم.