Free Bird

هیچ کس دوست تو نیست همانطور که هیچ‌کس دشمن تو نیست بلکه هر کسی معلم توست

Free Bird

هیچ کس دوست تو نیست همانطور که هیچ‌کس دشمن تو نیست بلکه هر کسی معلم توست

ما آزموده‌ایم...

 

ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش 

بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش 

از بس که دست میگزم و آه میکشم 

آتش زدم چو گل بتن لخت لخت خویش 

خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد 

بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خویش

دوستان خوبم

تعدا دوستای صمیمی من از دوران مدرسه گرفته تا الان و با وجود تحصیل در دو دانشگاه مختلف، جمعا به تعداد انگشتای دو دست هم نمی‌شن.

البته با همه تقریبا روابط خوبی دارم ولی دوستای نزدیک بهم خیلی کمند شاید اندازه انگشتای یه دست.!

یکی از دلایل اصلی این مسئله برمی‌گرده به شخصیت من که در مورد مسائل خصوصی خودم فوق‌العاده درون‌گرا تشریف دارم و این مسئله باعث میشه که حتی همین دوستای نزدیکم هم بعضا گله‌مند بشن...

البته یه دوست خیلی خوب دارم که درسته روابط دوستی‌مون بیشتر از 2 تا 3 سال نمیشه ولی اون خوب این مسئله رو فهمید و خوب هم تونست تا حدی بهم کمک کنه تا در مورد مسائلی که اذیتم می‌کنن صحبت کنم واقعا هم ازش ممنونم(هر چند آدرس اینجا رو نداره)

اما از وقتی وبلاگ می نویسم واقعا احساس راحتی بیشتری دارم ...یه جور احساس خالی شدن...اینجا می‌تونم هم هرچی دوست داشتم بنویسم و هم اینکه از نظر دوستای خوبی که دارم مطلع میشم و بعضا باهاشون همدریدی میکنم...باهاشون می‌خندم و یا احیانا...

.

.

پ.ن. هدف این پست فقط در آمدن از موود پست قبلی بود...همین!

پ.ن. در ضمن از همه دوستانی که همدری کردن و یا حتی خواستن کمک کنن...واقعا ممنونم ...و هم خوشحالم که اینجا رو دارم. در مورد اون مسئله هم فعلا سعی می‌کنم بهش فکر نکنم ولی بعدا حتما در موردش می‌نویسم.... فکر می‌کنم این مشکلیه که خیلی از ماها با شرایط موجود داریم و شاید در مورد من مسئله حادتر بود...به هر حال...

آرام...آرام

از در دانشگاه اومدم بیرون...

تنها حسی که داشتم سرگردونی بود...

اشک تو چشام حلقه زده بود...

فقط می‌خواستم اولین ماشینی که وایساد سوار شم و خودمو برسونم خونه....

حس بدی بود...بد

.

اتوبوس جلوم وایساد ....

تقریبا خالی بود...باعث تعجب هم بود...

اتوبوس تجریش-آزادی و خالی؟

سوار شدم....

تو ایستگاه بیمارستان میلاد، یه خانم تقریبا 50-60 ساله نشست روبروم...

از درد داشت می‌نالید...

تسبیح‌اش رو درآورد ... و شروع کرد به گفتن ذکر....بعد از چند دقیقه تقریبا آروم شد....آروم.

داشتم فکر می‌کردم به خیلی چیزا....

1 به تاثیر خدا تو زندگی آدما

2 به فرهنگ ایرانی و نوع خاص زندگی

3 به خودم و اینکه از زندگی چی می‌خوام

4 به استادم که پارسال بهم گفت که خدا رو شکر کنم که دغدغه‌هات اینان...و راست می‌گفت

5 به آینده و اینکه بالاخره چی میشه

6 به اون زن و این که خودش بلده زندگی کنه ولی به روش خودش

به خیلی چیزا

و در نهایت وقتی رسیدم خونه داشتم به این فکر می‌کردم که راه و روش زندگی ما فقط بستگی به تعریفی داره که از زندگی داریم و تعریفی که از خودمون داریم.

.

.

.

.

افوض امری الی الله