خیلی بده که آدم مشکلات اطرافیانشو ببینه و هیچکاری از دستش برنیاد...
یه جور احساس ناتوانی بهت دست میده که ناخداگاه این جمله تو ذهنت میاد:
.
.
«من اینجا بس دلم تنگ است
و
هر سازی که میبینم بد آهنگ است»
.
.
یه جور حس ناتوانی... تو این حس دوست نداری شاهد هر آنچه هست باشی.... ولی مجبوری باشی...
.
.
.
پ.ن. من تو زندگیم نعمتهای خوبی داشتم و دارم که همیشه بخاطرش شکرگزارم ولی نمیدونم بعضی وقتا چرا حس میکنم تو باتلاق دارم دست و پا میزنم.
پ.ن. 2 خدایا به من توانایی ده تا تغییر دهم آنچه را که میتوانم تغییر دهم و صبری ده تا بپذیرم آنچه را که نمیتوانم تغییر دهم.(از یه فیلسوفی که اسمش یادم رفته)
چه دلتنگم چه دلتنگم اگر امروز هم بیرنگ بیرنگم
اگر امروز هم من مثل دیروزم اگر با یاد تو با ترس می جنگم
سلام نذارید این احساسات خطناک بهتون غالب بشه...
اصلا بهش فکر هم نکنید.
(بعضی وقتا چرا حس میکنم تو باتلاق دارم دست و پا میزنم)
مواظب خودتون باشید
یا علی
ممنونم..
همه سعی خودمو میکنم...
به هر حال زندگی بالا و پایین های خودشو داره.ما انسانهاییم که باید باهاش کنار بیام. که خب مسلما کاری بس سخت است
آره سخته....
فقط باید صبور بود.
سلام عزیزم
اومدم روز دختر رو بهت تبریک بگم.
مبارکه!
ممنون عزیزم
مبارک شما هم باشه...
از احساس ناتوانی متنفرم حالا به خاطر هر چیزی که میخواد باشه کلا من از چند تا حس خیلی متنفرم نا توانی تحقیر و اینکه برنامه ریزی ذهنیم بهم بریزه و به اون چیزی که میخوام نرسم.