مدتیه که تو "دو دوتا چهارتا" کردنای آدما موندم...نمیدونم این "دو دوتا چهارتا " کردنا چقدر با انسانیت ما آدما مطابقت داره...آیا اصلا مطابقتی هست؟....و اگه هست با چه تعریفی از انسانیت باید مطابق باشه؟
مدتیه که به انسانیت دارم دقیق میشم....انسانیتی که فراتر از تفکرات شخصیتها و جوامع تعریف میشه.... انسانیتی که به من تو و ما میتونه زندگی شرافتمندانه رو به ارمغان بیاره.
مدتیه که انسانیت رو حلقه همه تار و پود جامعه می دونم....از روابط فردی و خانوادگی گرفته تا اجتماعیترین لایههای جامعه، گروهها، تفکرات مختلف از محافظهکارترین آدما تا اونایی که خودشون رو سبز میدونن..... چقدر برای انسان بودن ارزش قائلاند؟
مدتیه که تو فکرم...فکر زندگی درست و بهتر....زندگیای که من،تو،اون و ما رو در خودش احاطه کرده و می تونه بدون حتی ذره ای "دو دوتا چهارتا " کردن باشه.
مدتیه که تو فکرم....خیلی اساسی....و این فکر از جنس دیگهایه....از جنس بودن...یا شاید نبودن.
من هرگز خوشی و لذت را به عنوان هدف غایی حیات نشناخته و این اصل را به هدف یک گله خوک وحشی شبیهتر میدانم. عقایدی که راه مرا روشنا کرد و همه وقت در مواجهه با مشکلات حیات، دلیر از آنها بودهام «حقیقت، نیکوکاری و زیبایی» بودهاند.
انیشتین
.
.
.
شلخته بودن، بینظمی و بیبرنامگی تو قاموس زندگی من هیچوقت جایی نداشته....در اطرافیان هم همچین آدمی رو سراغ نداشتم....همیشه از این شرایط هم راضی بودم...تا چند سال اخیر که اشنایی با دوستی من رو ناخواسته در معرض چیزایی قرار داد که شاید هیچوقت تو زندگیم جایی نداشتند.
اون یه روش خاص برای زندگی خودش داره که من فقط می تونم "بیروشی" اسمش رو بگذارم....چرا که درش هیچ برنامه بلندمدت و حسابشده نمیبینم.
اعتراف میکنم که تا همین چند روز پیش تا حدودی تحت تاثیر این آدم بودم اون هم به خاطر وجه اشتراکات متعدد در فعالیتهامون.
الان میبینم که نه نمیشه این دوستی نمیتونه راه به جایی ببره و بسا که به قهقرا بره...دیگه نمیخوام این دوستی بیشتر یا شدیدتر بشه.... یا حداقل نمیخوام این مراودلات به تاثیرپذیری بیانجام-ه.
چند روز-ه که همه تلاشمو میکنم...و برای خودم در همینجا در این مسیر آرزوی موفقیت میکنم.