تا حالا شده با اطمینان یه مسافت طولانی رو بری... و یهو به خودت بیای و از دور و اطرافت بشنوی که میگن:
اه این چه راهی بود که تو انتخاب کردی... نمیبینی فلانی راهش کوتاهتره... منافعش هم بهتر داره تامین میشه... تازه زودتر از تو هم به هدفش میرسه...
اونموقع چه حسی بهت دست میده؟
.
.
.
یه نگاه به خودت میندازی و میبینی همچین بیربط هم نمیگنها...
شاید تصمیم میگیری راهتو عوض کنی با اینکه میدونی خیلی هم راحت نیست...
و شاید هم میگی بیخیال همینی که هست... من اینجام و دیگران هم به من هیچ ربطی ندارن...
یا شاید هم میگی: مهم نیست مهم اینه که من راهمو دوست دارم...
نمیدونم بهترین عکسالعمل کدومه؟
ولی میدونم
هر تصمیمی که بگیری باید بدونی این تویی که باید اون راه رو طی کنی نه اونایی که اون دور وبر نشستن و فقط بلدن حرف بزنن.
تا لحظه آخر امیدتو از دست نده!
دیروز مگه ندیدی وقتی برای خرید رفته بودی و جنس مورد نظرتو پیدا نمیکردی در اوج خستگی می خواستی برگردی که یهو به سرت زد این آخرین مغازه رو هم امتحان کنی فقط برای اینکه بگی من همه رو رفتم و در کمال ناباوری همونجا به چیزی رسیدی که دنبالش بودی!
.
.
میخوام بگم که تو می تونی با وجودی که مشکلات زیادی داری و با وجودی که میدونی تو یه کشوری زندگی میکنی که موقعیتهای خوب برای همه در دسترس نیست بنابراین تلاش خودتو بکن و در ضمن همیشه همه شانسای خودتم امتحان کن خدا رو چه دیدی شاید اخرین دری رو که با یاس داری میزنی همون دری باشه که مدتها منتظرش بودی!
پس فرصت خودتو از دست نده و تا وقت داری همه درهای موجود رو امتحان کن...
پس
.
.
تا لحظه آخر امید خودتو از دست نده.
چه روز قشنگی بود وقتی که من اولین بار پامو اونجا گذاشتم وقتی که مشتاق بودم و سرشار از شوق، وقتی که ذهنم پر از سوال بود در مورد اینکه چی میخواهد بشه، در مورد اینکه اینجا چه جوری؟ ولی اونچه که الان برام عجیبه یه احساس اشتیاق بالا بود که نمیدونم از کجا این احساسو پیدا کرده بودم در مورد جایی که اصلا قبلا اونجا نبودم و فقط فقط پیش زمینههای خوب در موردش تو ذهنم داشتم.
چطور میتونم فراموش کنم اون میزان خوشحالی رو که تو وجودم احساس میکردم وقتی قرار بود برم، وقتی قرار بود هر روز برم. اون موقع فکر میکردم خوشبختترین دختر روی زمینم وقتی که فکر میکردم من بهترینم چرا که بهترینها رو دارم یه بابایی که برام همه چی خریده تا اون روز بتونم برم یه مامانی که همه چی رو برام آماده کرده و برادرهایی که برام ذوق میکردند و تشویم میکردند. اون چیزیایی که تو کیفم داشتم دلمو گرم میکرد و اعتماد به نفسمو بالا میبرد.
و شاید همین مسائل رمز موفقیت من تو اون سالها بود.
چطور میتونم فراموش کنم اون لحظهای که همه برام دست زدن و بعد بدرقهام کردن. همه از ته دلشون برام آرزوی موفقیت کردن و من با بابا رفتم. وقتی رسیدم با افتخار قدم بر میداشتم ضمن اینکه سرشار از شادی بودم. هیچکسی رو نمیشناختم ولی مثل یه آدم پخته رفتار میکردم که دنبال یه دوست خوب بود. تا اینکه یکی رو آشنا دیدم و شروع به صحبت کردیم یادم نیست چی به هم میگفتیم ولی همون آدم بعدها تا سالهای سال (برای مدت 12) سال دوست من بود و در کنارم. باورم نمیشه که اون موقع چطور اونقدر هوشیار بودم که تونستم با این تیزبینی عمل کنم و یه دوست خوب پیدا کنم؟ شایدم واقعا خوش شانس بودم ولی هر چی که بود اون روز برام سرشار از خاطره و زیبایی بود.
آره...!
...من یه دختر بچه 7 ساله که برای اولین بار مدرسه میرفت پر بودم از شادی، اشتیاق و افتخار. یه احساس ناب و قشنگ! که هیچوقت نمیتونم اون احساس رو فراموش کنم.
هر چند که باید اعتراف کنم که این احساس قشنگ رو مدیون خونوادم هستم و دوست دارم بهشون بگم که خیلی ممنونم به خاطر همه اون احساس پاک وقشنگی که بهم دادن، به خاطر روزهای قشنگی که داشتم.
ممنونم خانواده خوبم