چه روز قشنگی بود وقتی که من اولین بار پامو اونجا گذاشتم وقتی که مشتاق بودم و سرشار از شوق، وقتی که ذهنم پر از سوال بود در مورد اینکه چی میخواهد بشه، در مورد اینکه اینجا چه جوری؟ ولی اونچه که الان برام عجیبه یه احساس اشتیاق بالا بود که نمیدونم از کجا این احساسو پیدا کرده بودم در مورد جایی که اصلا قبلا اونجا نبودم و فقط فقط پیش زمینههای خوب در موردش تو ذهنم داشتم.
چطور میتونم فراموش کنم اون میزان خوشحالی رو که تو وجودم احساس میکردم وقتی قرار بود برم، وقتی قرار بود هر روز برم. اون موقع فکر میکردم خوشبختترین دختر روی زمینم وقتی که فکر میکردم من بهترینم چرا که بهترینها رو دارم یه بابایی که برام همه چی خریده تا اون روز بتونم برم یه مامانی که همه چی رو برام آماده کرده و برادرهایی که برام ذوق میکردند و تشویم میکردند. اون چیزیایی که تو کیفم داشتم دلمو گرم میکرد و اعتماد به نفسمو بالا میبرد.
و شاید همین مسائل رمز موفقیت من تو اون سالها بود.
چطور میتونم فراموش کنم اون لحظهای که همه برام دست زدن و بعد بدرقهام کردن. همه از ته دلشون برام آرزوی موفقیت کردن و من با بابا رفتم. وقتی رسیدم با افتخار قدم بر میداشتم ضمن اینکه سرشار از شادی بودم. هیچکسی رو نمیشناختم ولی مثل یه آدم پخته رفتار میکردم که دنبال یه دوست خوب بود. تا اینکه یکی رو آشنا دیدم و شروع به صحبت کردیم یادم نیست چی به هم میگفتیم ولی همون آدم بعدها تا سالهای سال (برای مدت 12) سال دوست من بود و در کنارم. باورم نمیشه که اون موقع چطور اونقدر هوشیار بودم که تونستم با این تیزبینی عمل کنم و یه دوست خوب پیدا کنم؟ شایدم واقعا خوش شانس بودم ولی هر چی که بود اون روز برام سرشار از خاطره و زیبایی بود.
آره...!
...من یه دختر بچه 7 ساله که برای اولین بار مدرسه میرفت پر بودم از شادی، اشتیاق و افتخار. یه احساس ناب و قشنگ! که هیچوقت نمیتونم اون احساس رو فراموش کنم.
هر چند که باید اعتراف کنم که این احساس قشنگ رو مدیون خونوادم هستم و دوست دارم بهشون بگم که خیلی ممنونم به خاطر همه اون احساس پاک وقشنگی که بهم دادن، به خاطر روزهای قشنگی که داشتم.
ممنونم خانواده خوبم
اههههه چه قشنگ. من از روز اولی که رفتم مدرسه تا الآن 20 سالی می گذره.اوهههههههههههه.
یه عالمه موفقیت برات اروزمندم.
---
فونتتم خیلی ریز بید. خوندنش سخته :دی
هی! داد بیداد...
کاش منم می تونستم تجربه ای مثل مال تو داشته باشم ولی ۱۳ سال آزگار مدرسه رفتن برام شکنجه بود!
۱۳ سال آزگار...
آره فونتت ریز بود به خصوص برای من که نباید خیلی خیره بشم به مانیتور!
همیشه اینکه خانواده پشت آدم باشه یه حس خوب اعتماد به نفس داره. منم خیلی هیجان زده بودم روز اول مدرسه ولی خب چون سر کلاسای دبستان داداشم میرفتم برام غریبه نبود محیط مدرسه! فقط متعجب بودم از اونایی که اون همه گریه میکردن!!
سلام...
یادش بخیر چه دوران خوشی بود...
سلام
جالبه٬منم هم هنوز دوستای ۱۴-۱۵ ساله ای دارم که یادگار همون روزان...
یه قول شما نمی دونم اون روزا هشیارتر بودم یا خوش شانس تر؟
یا علی
جالبه که من بعده ۱۵؛ ۱۶ سال باز برگشتم مدرسه
سکوت میکنیم!!
روز اولی که رفتم مدرسه هیچوقت یادم نمیره. اون روز حرکتای ژانگولر می کردم از در و دیوار می رفتم بالا. مدیرمون همون روز گوشمو کشید.
گریه بچه ها برا منم عجیب بود.
با اجازه لینکوندیم شما رو
اگه دوست نداری بگو تا ...
سلام
خیلی خوب نوشتی، خواننده را تا آخرین لحظات با خودت نگهداشتی ولی من فکر کردم وقتی بوده که دانشجو شده بودی. نمی دانستم منظورت دبستان بوده.
چون اون هم در این سناریو، خیلی خوب صدق میکنه.
خوش باشی دختر