Free Bird

هیچ کس دوست تو نیست همانطور که هیچ‌کس دشمن تو نیست بلکه هر کسی معلم توست

Free Bird

هیچ کس دوست تو نیست همانطور که هیچ‌کس دشمن تو نیست بلکه هر کسی معلم توست

شادی- اشتیاق و افتخار

چه روز قشنگی بود وقتی که من اولین بار پامو اونجا گذاشتم وقتی که مشتاق بودم و سرشار از شوق، وقتی که ذهنم پر از سوال بود در مورد اینکه چی می‌خواهد بشه،  در مورد اینکه اینجا چه جوری؟ ولی اونچه که الان برام عجیبه یه احساس اشتیاق بالا بود که نمی‌دونم از کجا این احساسو پیدا کرده بودم در مورد جایی که اصلا قبلا اونجا نبودم و فقط فقط پیش زمینه‌های خوب در موردش تو ذهنم داشتم. 

چطور می‌تونم فراموش کنم اون میزان خوشحالی رو که تو وجودم احساس می‌کردم وقتی قرار بود برم، وقتی قرار بود هر روز برم. اون موقع فکر می‌کردم خوشبخت‌ترین دختر روی زمینم وقتی که فکر می‌کردم من بهترینم چرا که بهترین‌ها رو دارم یه بابایی که برام همه چی خریده تا اون روز بتونم برم یه مامانی که همه چی رو برام آماده کرده و برادرهایی که برام ذوق می‌کردند و تشویم می‌کردند. اون چیزیایی که تو کیفم داشتم دلمو گرم می‌کرد و اعتماد به نفسمو بالا می‌برد.

 و شاید همین مسائل رمز موفقیت من تو اون سالها بود.  

چطور می‌تونم فراموش کنم اون لحظه‌ای که همه برام دست زدن و بعد بدرقه‌ام کردن. همه از ته دلشون برام آرزوی موفقیت کردن و من با بابا رفتم. وقتی رسیدم با افتخار قدم بر می‌داشتم ضمن اینکه سرشار از شادی بودم. هیچ‌کسی رو نمی‌شناختم ولی مثل یه آدم پخته رفتار می‌کردم که دنبال یه دوست خوب بود. تا اینکه یکی رو آشنا دیدم و شروع به صحبت کردیم یادم نیست چی به هم می‌گفتیم ولی همون آدم بعدها تا سالهای سال (برای مدت 12) سال دوست من بود و در کنارم. باورم نمی‌شه که اون موقع چطور اونقدر هوشیار بودم که تونستم با این تیزبینی عمل کنم و یه دوست خوب پیدا کنم؟ شایدم واقعا خوش شانس بودم ولی هر چی که بود اون روز برام سرشار از خاطره و زیبایی بود. 

آره...!  

...من یه دختر بچه 7 ساله که برای اولین بار مدرسه می‌رفت پر بودم از شادی، اشتیاق و افتخار. یه احساس ناب و قشنگ! که هیچوقت نمی‌تونم اون احساس رو فراموش کنم.  

هر چند که باید اعتراف کنم که این احساس قشنگ رو مدیون خونوادم هستم و دوست دارم بهشون بگم که خیلی ممنونم به خاطر همه اون احساس پاک وقشنگی که بهم دادن، به خاطر روزهای قشنگی که داشتم. 

 

ممنونم خانواده خوبم

نظرات 10 + ارسال نظر
ارغوان 1 مهر 1388 ساعت 10:26 ق.ظ

اههههه چه قشنگ. من از روز اولی که رفتم مدرسه تا الآن 20 سالی می گذره.اوهههههههههههه.
یه عالمه موفقیت برات اروزمندم.
---
فونتتم خیلی ریز بید. خوندنش سخته :دی

al 1 مهر 1388 ساعت 05:24 ب.ظ

هی! داد بیداد...
کاش منم می تونستم تجربه ای مثل مال تو داشته باشم ولی ۱۳ سال آزگار مدرسه رفتن برام شکنجه بود!
۱۳ سال آزگار...

molden 1 مهر 1388 ساعت 08:14 ب.ظ

آره فونتت ریز بود به خصوص برای من که نباید خیلی خیره بشم به مانیتور!
همیشه اینکه خانواده پشت آدم باشه یه حس خوب اعتماد به نفس داره. منم خیلی هیجان زده بودم روز اول مدرسه ولی خب چون سر کلاسای دبستان داداشم میرفتم برام غریبه نبود محیط مدرسه! فقط متعجب بودم از اونایی که اون همه گریه میکردن!!

خلیل 2 مهر 1388 ساعت 10:44 ق.ظ http://khalil-khoshrou.blogsky.com

سلام...

یادش بخیر چه دوران خوشی بود...

س -ف 2 مهر 1388 ساعت 12:06 ب.ظ http://swan.blogsky.com

سلام
جالبه٬منم هم هنوز دوستای ۱۴-۱۵ ساله ای دارم که یادگار همون روزان...
یه قول شما نمی دونم اون روزا هشیارتر بودم یا خوش شانس تر؟
یا علی

رویا 2 مهر 1388 ساعت 11:01 ب.ظ

جالبه که من بعده ۱۵؛ ۱۶ سال باز برگشتم مدرسه

zaq 3 مهر 1388 ساعت 03:13 ق.ظ http://zaq.blogsky.com

سکوت میکنیم!!

بابک 3 مهر 1388 ساعت 07:44 ب.ظ http://anaesthesia.blogsky.com

روز اولی که رفتم مدرسه هیچوقت یادم نمیره. اون روز حرکتای ژانگولر می کردم از در و دیوار می رفتم بالا. مدیرمون همون روز گوشمو کشید.
گریه بچه ها برا منم عجیب بود.

بابک 5 مهر 1388 ساعت 09:27 ق.ظ http://anaesthesia

با اجازه لینکوندیم شما رو
اگه دوست نداری بگو تا ...

پیام 5 مهر 1388 ساعت 03:46 ب.ظ http://hayran.blogsky.com

سلام
خیلی خوب نوشتی، خواننده را تا آخرین لحظات با خودت نگهداشتی ولی من فکر کردم وقتی بوده که دانشجو شده بودی. نمی دانستم منظورت دبستان بوده.
چون اون هم در این سناریو، خیلی خوب صدق می‌کنه.
خوش باشی دختر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد